در اعماق اقبال

سابقاً کلپوره به از کاسنی باشد بر مزار مرشد کما که دائما یکسان نباشد مراد ما

در اعماق اقبال

سابقاً کلپوره به از کاسنی باشد بر مزار مرشد کما که دائما یکسان نباشد مراد ما

چه دردی گویی از دهر؟ هر چه گویی، دردا بلات.

فکر می‌کنم که دیروز بود که خوابش را دیدم، حق کامل با بیانی متفاوتی از روایت آنچه که بود. به مثابه امیالی که آگاهانه سرکوب می‌شدند، به سان رفتارهایی که عجولانه سر باز می‌کردند و به قسم آشکار و افشا کردن هر آن رازی که در خودم پنهان کرده بودم. زنده و روشن بود، شدید و سریع، منطقی و مجازی و کما بیش با آنچه که بود قرابت داشت.

ترس سراسر همه‌جا را فرا گرفته بود، گویی رنگ بود و دیده می‌شد، بویش می‌آمد و مزه می‌شد. تمام عمرم را مرور کردم، تمام افرادم را، تمام آن‌هایی که کلمه‌ای صحبت در میان داشتیم. نمی‌دانستم که خوابم، فقط می‌دیدم، تجربه می‌کردم و درس می‌گرفتم. همه را می‌شناختم، شناس یا نشانسش هم دیگر مهم نیست، صورت نداشتند، رنگ نداشتند و کلمه‌ای نمی‌گفتند که گویی زبانی نداشته‌باشند ولی میشد صدایشان را شنید. همه‌ چیز کند بود و اتفاقات سریع.

این را دیدم، در مورد آن صحبت کردیم، آمدم کنار شان، گناهم آشکار شده بود و قبولش کردم، دوباره فرد و جامعه بعدی...

عجب جان سرسختی. به امید یافتن هر آن ترس پنهان.

  • ۰ نظر
  • ۱۷ فروردين ۰۳ ، ۲۰:۳۲
  • هاشم کوچیکه
«ساعدی» می‌گفت، دو دیوانه؟ که چی؟ و انگار ما همه عاقل بودیم!
  • ۰۹ مرداد ۰۲ ، ۰۱:۳۶
  • هاشم کوچیکه
در اعماق اقبال

از دار دنیا یه خر سبز آرزوها داشتیم که اونم به بهونه ۸۸ از ما گرفتن!
بعد از سال‌ها خبر رسید روی موتور تصادف کرده، به سرمون زد بریم عیادتش، گفتن شاش‌بند شده، مرده؛
خلاصه شدیم بی‌آرزو مطلق، رو به زوال عقل.
حالا بعد از چند سال برگشتیم به زندگی، یه جورایی مثل ریه‌های روی پاکت سیگار!
همانم کما که اینبار زنده و سرشار، در تقلا برای بهبودی...

آخرین مطالب